loading...
جملات حکیمانه و پندآموز
شهلا بازدید : 11 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (1)

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند.

اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند.

پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.

طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.

پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.

پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا

شوید.

پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند.

چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما

یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.

پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.

پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.

اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.

امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.

پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.

به زودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند.

یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است.

همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم

تان ازدواج کنم!

 چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد.

اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.

این زشت ترین
بچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر

همسرش رفت وبا گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم،

ولی بچه ما به این زشتی است؟

پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.

اما او هم یک عیب کوچکداشت. متوجه نشدی؟!

او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!!

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت

اما همگان را برای همیشه هرگز

شهلا بازدید : 13 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد ..

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد .

دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد :پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند...

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند . زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید . او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید . 

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشکمراجعه نمیکنید ؟ 

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند!

شهلا بازدید : 13 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)
اون دختر رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در

حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد. آخر مهمانی، دختره رو به

نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی

یک کافی شاپ ناز نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی

نداشت و با خودش فکر می کرد،  "خواهش می کنم اجازه بده برم خونه..." یکدفعه پسر پیش

خدمت رو صدا کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام." همه بهش

خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو

سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، "چرا این کار رو می کنی؟" پسر پاسخ داد، "وقتی پسر بچه

کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا

رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام  می افتم،

زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند."

همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک

احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه

که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره... بعد دختر

شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش. مکالمه خوبی بود، شروع

خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام

انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش

براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد،

پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند....هر وقت می

خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با

اینکار حال می کنه. بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت: " عزیزترینم، لطفا

منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم--- قوه نمکی.

یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می

خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم.

هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت

بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم می

میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چه عجیب بد

مزه است... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی

تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه.

اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام

داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم."

شهلا بازدید : 13 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

کسی که بهشت را بر زمین نیافته است آن را در آسمان نیز نخواهد یافت خانۀ خدا نزدیک ماست و تنها اثاث آن، عشق است.

شهلا بازدید : 15 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

ما عشق را می پرورانیم و در قفسه می گذاریم تا در نمایش مدهای قدیمی مثل لباس های پدربزرگمان به نمایش بگذاریم.

شهلا بازدید : 19 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

دوستان من املاک من هستند ، مرا ببخش که در حفظ و نگهداری از آنها بخیل هستم.

شهلا بازدید : 13 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

مرا با زنگ صبحدم از این رویای زیبا بیرون نکشید زنده هستم تا که رویا ببینم.

شهلا بازدید : 15 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

من کاملا خسته ام، از مردان پیری که جنگ میپرورند برای جوانانی که در آن کشته شوند.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 3
  • بازدید کلی : 359
  • کدهای اختصاصی